هفت خوان نامه

 

 

شعر و دکلمه از مهدی فر زه (میم. مژده رسان)

 

(((شنیدن و دانلود)))

 

 

 

 

هفت خوان دیگری

 

اژدهای هفت سر  مانند

 

پیش پای ِ مردم آتش به دست و، رستمان نو به نو

 

گسترانیده ست

 

یال و کوپال ستبر

 

همچنانک اکوان ِ دیو

 

 

 

 

 

 خوانِ یک،

 

 خوان اژدرهاست

 

رنگ آن، رنگ شب یلدا

 

دهان، آتشفشان ِزهر و خون

 

زخم آجین اژدهایی خون فشان

 

 

 

چتر های آتشین بی شمار

 

 

 

 

 

خوان دوم

 

 خوانِ آن ساعت شنی آسا، که پوشانَد جهان

 

اندک اندک همچو برفی جاودان

 

زَهردودش هم، ببارد زآسمان.

 

وای؛

 

گر بدینسان پوشد و،  بارد چنان

 

 نِی نشان از خانه ماند، نِی ز خوان

 

 

 


 

خوانِ سوّم؛ خوانِ درد،

 

خوانِ  بس، مردم شکار

 

خوانِ خرچنگ،

 

خوانِ شیرین تلخ

 

خوانِ  کم دزبان دژان، درهم شکن

 

خوانِ آسیب ِ جگر

 

خوانِ کژدم، خوانِ اژدر، خوانِ اژدرمار...

 

هان

 

گر بدینسان بر شمارم خوان به خوان

 

هفت خوانم می شود هفتاد – خوان

 

 

 

 

خوانِ چارم

 

نِی نشان از آب یابی،  نِی سراب

 

 

 

چون نِی انبان ها

 

 تَهی از سکّه و، از نان و، آب

 

-کیسه هایی پر ز باد.-

 

 

 

همچنان

 

 آبستن بی چیزی و هر پوچ و هیچ

 

با شکم هایی که آماسیده است از گشنگی.

 

 

 

خوان چارم ، انفجاری ساعتی.

 

 

 

 

 

خوانِ پنجم هم ، همان خوان کهن

 

خوان پنجم

 

 باز هم،

 

 هنگامه ی دیو سپید

 

دیو دودآسادَم ِ، افسون دَمِ ، ناگه پدید

 

یا همان پتیاره ی

 

 بر خاک وخاکستر نشان.

 

 

 

ابروان، کژدم

 

دهان، غاری لجن بو

 

گیسوان مانند مارانی پریشان روی دوش.

 

هم به مانندِ  دژِ ویرانه ی پاییز

 

دندانهاش، نا همگون

 

ناخن و دندان و شاخش زهرآگین و پلید

 

دیو جادوی سپید.

 

 

 

 

 

خوانِ شش

 

خوان وارون دژ

 

استخوان تازه در آخور، برای آهوان

 

یونجه در بند ِ  هُمای

 

 

 

 

 


 

خوانِ هفت

 

خوان آهرمن نشانِ زشت رو

 

خوانِ  خویِ  بد

 

خوان زشتی ها، پلشتی ها

 

بد کُنشتی ها.

 

 

 

 

 

رستم دستان، ز چاهِ داستان ، دیگر نخواهد خاست

 

مردم آتش به دست و، رستمان نو به نو را

 

چاره و اندیشه ای،

 

دیگر نمی آید به یاد

 

رستمی دیگر بباید با نیایش زآسمان خواست

 

رستمی بشکوه و نستوه و سترگ

 

رستمی افسانه ای

 

 

 

هفت خوان را

 

 رستمی دیگر بباید

 

رستمی دیگر...

 

 

 

  رستمی دیگر بباید

 

 تا که جادو بشکند

 

رستمی دیگر بباید

 

 تا بهاران، بشکفد

 

رستمی با فَرَّهی، ایزد نشان

 

رستمی، بس پارسا همواره و،

 

فرماندهی دادار - داد

 

رستمی رویینه تن

 

 رستمی،آهرمنی در هم شکن

 

 دشمن شکن.

 

 

 

 

 

رستمی دیگر بباید؛ تا جهان را نو کند.

 

 

 

89/1/25

 

 

 

مهدی فر زه (میم . مژده رسان)

منبع:http://jametajali.blogfa.com/


می پسندم نمی پسندم
برچسب ها : , , , , , , , , , , , , , , , ,

بر پیلگوش قطره ٔباران نگاه کن - کسایی مروزی

بر پیلگوش قطره ٔباران نگاه کن
چون اشک چشم عاشق گریان همی شده
گویی که پر باز سپیدست برگ او
منقار باز لؤلؤ ناسفته برچده
گل نعمتی
است هدیه فرستاده از بهشت
مردم کریم تر شود اندر نعیم گل
ای گل فروش گل چه فروشی به جای سیم
وز گل عزیزتر چه ستانی به سیم گل

منبع:http://jomalatziba.blogfa.com/


می پسندم نمی پسندم

خالی - یاسین قاسمی

بعضی وقت ها باید خالی شد
مانند کسی که برگه
امتحانش را سفید می دهد
نمی داند ... خالی ست...
ولی نوشتن یعنی دانستن
نوشتن یعنی غم داشتن
نوشتن یعنی...
کاش می شد
بعض وقتها خالی بود!
من از آینده برایت چیزی نمی گویم
گذشته را بازگو می کنم
دردهایم را می نویسم
غم هایم را بخاطر می آورم
نوشتن یعنی تکرار
یعنی پاییز ،یعنی خاطرات دور
یه یاد آوردنشان
مانند نمک می ماند بر زخم هایمان...
خوش به حال آنان که گذشته ای شیرین دارند

منبع:http://jomalatziba.blogfa.com/


می پسندم نمی پسندم

یکی بیاید مرا پیدا کند

یکی بیاید مرا پیدا کند
که بس ناجوانمردانه
در این باتلاق خویشتن فرورفته ام
و گویی مسخ شدم یا سالهاست که در کما به سر می برم!
یکی بیاید روح مرا نجات دهد که
زندانی این جسم بی جان
و این ذهن بیمار است...
دیگر امیدی به من نیست...
یکی بیاید... جنازه ام را پیدا کند! 
یاسین قاسمی

منبع:http://jomalatziba.blogfa.com/


می پسندم نمی پسندم

یاسین قاسمی

اشک هایم سنگین شده
طاقت این همه سنگینی را ندارم
گریه می کنم
سبک می شوم
اشک های سنگین من!
عجب وزنی دارند...  
یاسین قاسمی    

 - 

 

کاش در دانشگاهها دو واحد انسانیت پاس می کردیم
تا دیگران را
از روی رنگ و نژاد و مذهب
قضاوت نکنیم... 
یاسین قاسمی   

-

 

 دست رد به سینه ام زدی
من نیز تلافی کزدم و
دست رد به سینه ی
زندگی زدم!...
ای کاش زودتر میفهمیدیم که با رفتنم عاشقت خواهم کرد.
تو از من گذشتی و من از خویشتن! 
یاسین قاسمی   

-

 

 خسته شدم از بازی رنگ ها!
کاش یک رنگ داشتیم!کاش یکرنگ بودیم
رنگی به نام عشق... 
یاسین قاسمی   

-

 

 بعضی ها در جوانی پیر می شوند و
بعضی ها در پیری جوان
و من از کودکی موهایم سپید شد...
بودن با این مردم آزارم می دهد!
ترجیح میدهم بی وطن بمانم تا هموطن با اینها!
بعضی وقتها مقاومت فایده ای ندارد
باید کنار آمد،به اصطلاح صلح کرد!
 
من به جرم قتل...
به جرم خشکاندن
احساساتم در نطفه
سال هاست که تبعیدی کویرم 
یاسین قاسمی   

-

 

 کسی به ما از یاد بردن
این همه غم را
نیاموخت
در هیچ کلاس درسی
راهی برای فراموش کردن را
یاد ندادند...
فردا بپرسید
چگونه خاطرات تلخ را می شود از یاد برد؟
معلم سکوت خواهد کرد
و سرش را پایین خواهد انداخت
و در دل خواهد گفت
ای کاش راهی بود! 
یاسین قاسمی   

-

 

نمی گویم نرو
برو
ولی برگرد...

خداوندا برای همسایه که نان مرا ربود... نان
برای عزیزانی که قلب مرا شکستند... مهربانی
برای کسانی که روح مرا آزردند... بخشش
وبرای خویشتن خویش آگاهی و عشق می طلبم.
یاسین قاسمی

منبع:http://jomalatziba.blogfa.com/


می پسندم نمی پسندم

سهراب

و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت

و بدانیم اگر نور نبود منطق زنده ی پرواز دگرگون می شد

و بدانیم که پیش از مرجلن خلائی بود در اندیشه ی دریاها

مرگ پایان یک کبوتر نیست

مرگ وارونه ی یک زنجره نیست

مرگ در ذهن اقاقی جاریست

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید

مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است

گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد

و همه می دانیم ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است

سهراب سپهری

منبع:http://temenna.blogfa.com/


می پسندم نمی پسندم
برچسب ها : , ,

به تماشا سوگند

و به آغاز کلام

و به پرواز کبوتر از ذهن

واژه ای در قفس است.

حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود.

من به آنان گفتم:

آفتابی لب درگاه شماست

که اگر در بگشایید به رفتار شما می‌تابد.

و به آنان گفتم: سنگ آرایش کوهستان نیست

هم‌چنانی که فلز، زیوری نیست به اندام کلنگ.

در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است

که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.

پی گوهر باشید.

لحظه‌ها را به چراگاه رسالت ببرید.

و من آنان را، به صدای قدم پیک بشارت دادم

و به نزدیکی روز، و به افزایش رنگ.

به طنین گل سرخ، پشت پرچین سخن‌های درشت.

و به آنان گفتم:

هر که در حافظه چوب ببیند باغی

صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.

هرکه با مرغ هوا دوست شود

خوابش آرام‌ترین خواب جهان خواهد بود.

آن که نور از سر انگشت زمان برچیند

می‌گشاید گره پنجره‌ها را با آه.

زیر بیدی بودیم.

برگی از شاخه بالای سرم چیدم، گفتم:

چشم را باز کنید، آیتی بهتر از این می‌خواهید؟

می‌شنیدیم که بهم می‌گفتند:

سحر می‌داند، سحر!

سر هر کوه رسولی دیدند

ابر انکار به دوش آوردند.

باد را نازل کردیم

تا کلاه از سرشان بردارد.

خانه‌هاشان پر داوودی بود،

چشمشان را بستیم .

دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.

جیبشان را پر عادت کردیم.

خوابشان را به صدای سفر آینه‌ها آشفتیم.

 

سهراب سپهری

منبع:http://temenna.blogfa.com/


می پسندم نمی پسندم
برچسب ها : , ,

یاد من باشد فردا دم صبح....

یاد من باشد فردا دم صبح

جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب ، زمین
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانه ی دل، بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم

یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم

شایدبه سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم

یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست

یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی

یاد من باشد
باز اگر فردا، غفلت کردم
آخرین لحظه ی از فردا شب ،
من به خود باز بگویم
این را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت......

فریدون مشیری

منبع:http://mashghemehr.ir/


می پسندم نمی پسندم
برچسب ها : , , , , , ,

صفحات سایت

تعداد صفحات : 0